روزی مرغان جهان از دور و نزدیک گردآمدند تا به سرزمین خود سروسامانی بدهند و دراین راستا از میان خود یکی را به شاهی برگزینند
مجمعی کردند مرغان جهان آنچه بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان دردورکار نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود که اِقلیم مارا شاه نیست بیش ازاین بی شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانکه چون کشور بود بی پادشاه نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند سر به سر جویای شاهی آمدند
هُدهُد آشفته دل پُر انتظار در میان جمع آمد بی قرار
می گذرانم درغمِ خود روزگار هیچکس را نیست با من هیچ کار
چون منم آزاد زِ خَلقان، لاجرم خلق آزادند از من نیز هم
– یاران چرا سرگردانید؟ به دنبالِ چه میگردید؟
هست ما را پادشاهی بی خلاف در پس کوهی که آن هست کوه قاف
نام او سیمرغ سلطان طیور او به ما نزدیک و ما زو دورِ دور
پادشاه خویش را دانسته ام چون روم تنها که نتوانسته ام
لیک با من گر شما همره شوید محرم آن شاه و آن درگه شوید
بسکه خشکی بسکه دریا در ره است تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف زانکه ره دوراست و دریا ژَرفِ ژَرف
گر نشان یابیم ازو کاری بود ورنه بی او زیستن عاری بود
جان بی جانان کِرا آید به کار گر تو مردی، جان بی جانان مدار
مَرد می باید، تمام این راه را جان فشاندن باید این درگاه را
هرکه اکنون از شما مرد رهید سر به ره آرید و پا اندر نهید !!!
ایرج امیری، پنجشنبه 2 آذرماه 2582
دیدگاه شما