داستان سیمرغ در شاهنامه نخستین بار در پیوند با زاده شدن زالِِ زَر پسرِ سام به میان میآید. سام پسر نریمان سالمند شده و هنوز فرزندی برای جانشینی خود ندارد.

نبود ایچ  فرزند مر سام را         دلش بود جویا دل آرام را

همسر زیبا و جوانش باردار است. همه چشم ها به سوی اودوخته شده اند.

زمادر جدا شد در آن چند روز    نگاری چو خورشید گیتی فروز

زالِ زَر (دَستان) زاده میشود. پسری تندرست، تنومند و زیبا.

به چهره نکو بود بر سان شید    ولیکن همه موی بودش سپید

هیچ یک از ندیمان یارای آن ندارد ، این تازه بَر سام بَرد. ولی  در این میان …

یکی دایه بودش به کردار شیر      بر پهلوان  اندر آمد  دلیر

دایه لب به سخن گشوده چنین گزارش میدهد :

تُرا در  پس پرده  ای نامجو        یکی پاک پور آمد از ماه رو
تنش همچو سیم و برخ چون بهشت     بَر او بَر نبینی یک اندام زشت
ز آهو همان کش سپید است موی       چنین بود بخش تو ای  نامجو

تنها کاستی که کودک نورسیده دارد، اینکه موهای اوسپیدند. سام پس از دیدن نوزاد برآشفته و تندخو میشود. چرا چنین فرزندی به او داده شده؟

سوی آسمان سر بر آورد راست    ز دادار آنگاه  فریاد خواست

چگونه میتوانم زین پس در میان رَدان سر بلند کنم؟  چگونه میتوانم با بزرگان بگویم  که پسر من پیر زاده شده است؟

چو آیند و پرسند گردنکشان      چه گویم از این کودک بَد نشان

سام از خدمتگزارانش میخواهد که نوزاد را از شهربه دور بَرند و در کوهستان رها کنند.

بفرمود پس  تاش  برداشتند      از آن بوم و بر دور بگذاشتند

خدمتگزاران نوزاد را به البرز کوه میبرند و زیر خورشید سوزان در دامنه کوه رها میکنند. دراوج سیمرغ آشیانه کرده و بچه های خود را میپروراند.

چو سیمرغ را بچه شد گرسنه       بپرواز بر شد بلند از بُنه
فرودآمد از ابرسیمرغ و چنگ      بزد برگرفتش ازآن گرم سنگ
سوی بچگان برد تا بشکرند         بدان ناله زار او ننگرند
شگفت اینکه بر او فکندند مهر      بماندند خیره بدان خوب چهر
بدینگونه  تا  روزگاری  دراز      برآمد که بُد کودک آنجا بِراز

سالها یکی پس از دیگری میگذرند. پس ازچندی، چوپانان به سام آگاهی میدهند که زال زنده است و جوانی برومند و پُرهنر گشته. سام، پشیمان از کرده خویش، به جستجوی زال به دامنهِ البرزکوه میرود. سیمرغ  از زال میخواهد  که  با پدر به میان آدمیان باز گردد. ولی زال پافشاری در ماندن دارد.

نَشیم تو فرخنده گاه منست      دو پَرّ تو فَر کلاه منست

سیمرغ می کوشد زال را آرام کرده و آماده رفتن سازد. در این راستا، سه تا از پرهای خود را به او میدرد. 

گرت هیچ سختی به روی آورند     ز نیک و ز بد گفتگو آورند
بر آتش  برافکن  یکی پَرِ من       که بینی هم اندر زمان فَرِ من

دلش کرد  پدرام  و برداشتش     گرازان به ابراندر برافراشتش

سال ها یکی پس از دیگری میگذرند.

پَرِ نُخست

رودابه همسر زال باردار است و زایمان بسیار سختی در پیش رو دارد.

چنان شد که یکروز ازو رفت هوش    از ایوان دَستان  برآمد  خروش
شبستان همه بندگان کنده موی       برهنه سر و موی و ترکرده روی
به دل آنگهی زال اندیشه کرد          وز اندیشه آسان تَرَش گشت درد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت       وز آن پر سیمرغ لختی بسوخت

سیمرغ در دم فرود میآید و دستور رستم زایی میدهد. مادر و کودک از مرگ میرهند. رستم، پسر دستان،  زاده می‌شود.

بگفتا « بِرَستم غم آمد بسر»        نهادند رُستَم ش نامِ پسر

پَرِ دوّم

رستم پیلتن و اسفندیار رویین تن در گیر نبردی بس سخت و بی پایان هستند. دو پهلوان از برآمدن خورشیدِ بامدادی تا فرونشستنِ خورشیدِ شامگاهی می جنگند.

نهادند پیمان دو جنگی که کس     نباشد درآن جنگ  فریاد رس
به آورد  گردن بر افراختند        چپ و راست هر سو همی تاختند
چو شیر ژیان هر دو آشوفتند      از آن زخم  اندامها  کوفتند
تن رخش ازآن تیرها گشت سست    نبُد باره و مرد جنگی درست
سیه شد جهان پیش چشمش برنگ  خروشان همی رفت تا جای جنگ
تن پیلتن را چنان خسته دید     همه خستگی هاش نابسته دید

رستم و رخش هر دو در چنگال مرگ گرفتارند. به ناچار از سیمرغ یاری میگیرند

بمجمر یکی آتشی بر فروخت      برآتش ازآن پرش لختی بسوخت
هم آنگه چو سیمرغ ازهوا بنگرید     درخشیدن  آتش  تیز را  بدید

سیمرغ فرود می آید. زخمهای رُستم و رَخش را درمان میکند و راز شکست پذیری اسفندیار را نمایان میسازد. رستم با تیر دوشاخه ای از بوتهِ گَز دو چشم اسفندیار را نشان میگیرد و بدین سان براو پیروز میگردد.

پَرِسوّم
از آن پس دیگر از پر سوم سخنی به میان نیامده است. هر چند قهرمانان ما بارها و بارها در تنگنا های گوناگون به پشتیبانی سیمرغ نیازداشته اند، پر سوم را آتش نزده اند. ازاینرو این پرِسوّم  دست به دست گشته و امروز بما سپرده شده است.

– امروز که تبارهای ایرانی سیاه ترین روزها را میگذرانند.
– امروز که سرزمین مادری ما پاره پاره شده است.
– امروز که تاریخ و فرهنگ ما در دست نابودیست.

هنگام آن رسیده است که پر سوّم را بر آتش افکنیم و….
– باور داشته باشیم که فرِّ سیمرغ فرود خواهد آمد!
– باور داشته باشیم که او ما را رهنمون خواهد بود!
– باور داشته باشیم که فَرّ و شکوه گذشته به ما باز خواهد گشت!
– باور داشته باشیم که ما پیروز خواهیم شد!                        

 ایرج امیری، ششم آذرماه 2582 

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.